در حالی که به تنهایی سفر می کرد ، النا تصمیم می گیرد که مسیر را با هوی و هوس تغییر دهد و خود را در یک کشتی به یک جزیره پیدا کند.آنتونیس در همان کشتی است ، در راه خود به گورستان جزیره که در آن امیدوار است یک جعبه اوس را دفن کند.هنگامی که ماشین او خراب شد ، النا به او سوار هتل می شود و دوباره ، روز بعد ، روز بعد به گورستان ، جایی که به آنها گفته می شود جعبه را نمی توان در آنجا به دلایل بوروکراتیک گذاشت.آنها با لذت بردن از شرکت یکدیگر و موانع تصادفی ، تصمیم می گیرند در جستجوی مکانی مناسب برای دفن جعبه ، در اطراف جزیره سرگردان شوند.
While travelling alone, Elena decides to change course on a whim and finds herself on a ferry to an island. Antonis is on that same ferry, on his way to the island cemetery where he hopes to bury an ossuary box. When his car breaks down, Elena offers him a ride to a hotel and then again, the next day to the cemetery, where they are told the box can’t be left there for bureaucratic reasons. Having enjoyed each other’s company and random banter, they decide to keep wandering around the island in search of a good place to bury the box.
